ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

شکوفایی هنری

مامانی اینقدر از نقاشی های تو سر ذوق اومده بود که سریع دوربین را روشن کرد تا ازت فیلم بگیره. تو هم که امشب تصمیم داشتی همه هنهات را رو کنی، شروع کردی به تعیین جای دوربین و به مامان گفتی که کجا بنشینه و از نقاشیت فیلم بگیره. بعد هم شروع کردی به نقاشی و همزمان درباره رنگ های مخلوط صحبت کردی و این که چه رنگی خوبه! هر دو جمله هم از بابا می پرسیدی که نظر بابایی چیه!!!! خب هنر همینجوری یکدفعه شکوفا میشه و کاریش هم نمیشه کرد
28 آذر 1390

نقاشی

تا همن امروز یکی از بزرگترین نگرانی های من و مامانی در مورد تو بی علاقگی تو بود به نقاشی. همیشه موقعی که مداد و کاغذ را می دیدی به اصرار از دیگران می خواستی که برات نقاشی بکنند. توی مهد هم مامانی می گفت که در زمینه نقاشی از هم سن هات ضعیف تر نشون می دادی. من و مامانی دیگه پذیرفته بودیم که در زمینه هنرها تو علاقه ای به نقاشی نداری و بیشتر در آینده می توانی در زمینه موسیقی و یا ادبیات و نمایش استعدادهای خودت را بروز بدهی. امروز اما اتفاقی افتاد که من و مامان را کلی ذوق زده کرد. تو به ناگاه نقاشی را کشف کردی و تقریبا یک دفترچه را پر کردی از نقاشی هات. همه چیز به سادگی رخ داد. تو عاشق آبرنگ بودی و ما به اشتباه به تو مداد رنگی می دادیم. تو عاشق...
28 آذر 1390

تو راهی

شما که نمی دونید ولی این ارنواز غیر از این بچه باربی یا همون زری که دارید می بینیدش، یه بچه دیگه هم داره که تو شکمشه. از دنیا هم اومده اونجا. عمه مریمش هم گذاشتدش. حالا کی بیاد به این دنیا خدا عالمه.
27 آذر 1390

کادوی تولد بابایی

دیروز ارنواز به بابایی یه کادوی تولد خیلی قشنگ داد. غذاش را کامل خودش خورد. البته قبول دارم ه برای یه بچه سه ساله یه کم دیره. ولی ارنوازه دیگه به بعضی کارها اصلا تن نمی ده. در ضمن یه کادوی دیگه هم این که ارنواز شمع کیک باباییش را فوت کرد و کلی هم حال کرد. حقیقتش هیچوقت جز مواقعی که ارنواز شمع فوت می کنه، از این سنت خوشم نیومده بود!  
27 آذر 1390

نمک زیادی

ارنواز هنوز هم به شکر میگه نمک و موقع خوردن چایی باید حسابی واسه اش نمک ریخت. حالا هم ارنواز داره یه چایی پرشکر را می خوره. مامان جون: ارنواز اینقدر شکر می خوری دندونات اوخ میشه - خب تو گفتی نمک بریز، من که نگفتم!
25 آذر 1390

کیندر بدون مادر

- بابایی برام شکلات کیندر بخر - بابایی هر وقت برم مسافرت برات می خرم - خب برو مسافرت - برای یه کیندر برم مسافرت؟ آخه دلم واسه ات تنگ میشه. - خب من هم میام - مامان چی؟ - نه اونو نبریم (احتمالا واسه اینکه همه کیندرها را بتونه بخوره
25 آذر 1390